بخشی از وصیتنامهٔ بیژن نجدی در ابتدای کتاب یوزپلنگانی که با من دویدند چنین است:
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من.
یوزپلنگانی که با من دویدند روایت ۱۰ داستان کوتاه با موضوع مرگ است که هر کدام کاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زندهیاد بیژن نجدی نوشته شده است.
بیژن نجدی، با مدرک ریاضی از دانشسرای عالی تهران، بهدلیل سبک خاصی که در روایتها و شخصیتپردازیها داشت، داستانها را بهشکلی خاص و منحصربهفرد ساخته و پرداخته است، بهگونهای که مخاطب را تا عمیقترین فضاهای توصیفی میکشاند.
جملات کوتاهی که در جانبخشیدن اشیاء بیجان بهکار میبرد، نشاندهندهٔ سبک خاص این نویسنده است. برای مثال در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشمهای ملیحه رفتند.
استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پلی در پنجره، بیهیچ شباهت به پرندهای، از این طرف استخر به آن طرف میرفت.
از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش میرسید.
چراغهای کامپیوتر غولآسایی هم که تمام دیوار زیرزمین را تا سقف پوشانده بود، مثل چشمهایی بسیار گریسته، سرخ بود.
در این کتاب، بیژن نجدی از مرگ مینویسد، از جنازهای که رؤیای فرزند نداشتهٔ طاهر و ملیحه است، از مرتضی مینویسد که به جرم کشتن یک قو از زادگاهش طرد میشود، از روزهایی مینویسد که نمیتوان فهمید مردم چه میگویند و چه میخواهند. او در هر داستان بهشکلی متفاوت مرگ را توصیف میکند. گاهی ساده و گاهی پیچیده، آن را به واقعیت و خیال پیوند میدهد، حس شاعرانهاش را به آن میافزاید و شخصیتها را درگیرش میکند.
درباره این سایت